کاسه ی صبرم سر آمد ناگهان لبریز شد
واژه رنگ غم گرفت و غم به دل واریز شد
سوز سرمای زمستان رفت و برگشتم عقب
از درختان ریخت برگ و باز هم پاییز شد
برد من را پیش او آن ساعت و آن لحظه که-
دوستت دارم شنید و او شگفت انگیز شد
شانه هایم طاقت از دست دادن را نداشت
دست تقدیر آمد و از دست من پرهیز شد
نیمه از شب می گذشت و خواب در سر می گذشت
عاشقی قربانی معشوقه ای ناچیز شد
ناسپاسی می کنی وقتی که می خندی هنوز
شکر حتی گرچه سهمم گریه ی یکریز شد
حسین حیدری رهگذر
باورم کن...برچسب : نویسنده : hosseinheidaripoem بازدید : 100